فلسفه و نظریه انتقادی
هربرت مارکوزه در سال ۱۸۹۸ در برلین متولد شد. او دکترای خود را از دانشگاه فرایبورگ اخذ کرد و در موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت مشغول به کار شد. پس از به قدرت رسیدن نازیها در سال ۱۹۳۳ او از آلمان به سوئیس و
نویسنده: هربرت مارکوزه
مترجم: جمال محمدی
مترجم: جمال محمدی
هربرت مارکوزه در سال ۱۸۹۸ در برلین متولد شد. او دکترای خود را از دانشگاه فرایبورگ اخذ کرد و در موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت مشغول به کار شد. پس از به قدرت رسیدن نازیها در سال ۱۹۳۳ او از آلمان به سوئیس و سپس به آمریکا مهاجرت کرد. انتقادات او از جامعه سرمایه داری الهام بخش جنبش دانشجویی در دهه ۶۰ بود. امید او به عنصر یوتوپیایی فلسفه که در مقاله زیر نیز منعکس است، باعث میشد که در بدبینی همکارانش در مکتب فرانکفورت سهیم نباشد.
علاقه نظریه انتقادی به رهایی انسان، این نظریه را به برخی حقایق کهن پیوند میدهد. نظریه انتقادی در این عقیده با فلسفه مشترک است که انسان میتواند چیزی بیش از یک سوژه آلت دست در فرآیند تولیدی جامعه طبقاتی باشد. با این همه هر اندازه که فلسفه این ایده را که شرایط اقتصادی سرنوشت انسان را تعیین میکنند، بیشتر بپذیرد، به همان میزان در روند سرکوب سهیم است. این همان نوع غلط ماتریالیسم است که عمارت ایده آلیسم را آباد میکند؛ این تسلی که در جهان مادی همه چیز همان گونه که هست، درست است. (این تسلی حتی زمانی که اعتقاد شخصی فیلسوف نبوده است تقریباً به طور خودکار به عنوان بخشی از روش فکری ایده آلیسم بورژوایی به وجود آمده است و با زمانهاش پیوندی مستحکم و ریشه ای برقرار کرده است). فرض دیگر این نوع ماتریالیسم آن است که ذهن نباید خواستهایش را در این جهان مطرح کند، بلکه باید به سوی قلمرویی حرکت کند که با جهان مادی تعارض ندارد. ماتریالیسم در شکل بورژوایی به آسانی میتواند با نگرش مذکور کنار بیاید. ماتریالیسم غلط فلسفه مغلوب نظریه ماتریالیستی جامعه میشود. نظریه ماتریالیستی جامعه نه فقط با آن نوع روابط تولیدی که موجد ماتریالیسم غلط است مخالفت میورزد، بلکه اصولا مخالف هر شکلی از تولید است که به جای آن که تحت کنترل انسان باشد بر او تسلط پیدا میکند: این همان ایده آلیسم است که عمارت ماتریالیسم را آباد میکند. همچنین مفاهیم تشکیل دهنده این نظریه که واقعیت مورد اشاره آنها امری بدیهی و معین نیست، واجد سرمایههایی انتزاعی هستند، لیکن در این جا انتزاعی بودن نتیجه فاصله گرفتن از وضع موجود نیست، بلکه ناشی از عطف توجه به وضع آتی بشر است. این انتزاعی بودن نمیتواند جای خود را به نظریه صحیح دیگری درباره وضع موجود بدهد (آن گونه که انتزاعی بودن ایده آلیستی جای خود را به نقد اقتصاد سیاسی داد). آنچه میتواند در پی این نوع انتزاعی بودن بیاید نه یک نظریه جدید بلکه خود واقعیت عقلانی است. تفکر نظری نمیتواند شکاف بین واقعیت موجود و واقعیت عقلانی را پر کند. برای آن که بتوان آنچه را در حال حاضر وجود ندارد به عنوان هدفی در حال حاضر انتخاب کرد، تخیل نیاز است. نقشی که فیلسوفان به ویژه ارسطو و کانت زیر عنوان Imagination برای تخیل قائل شدهاند، به خوبی نمایانگر پیوند ذاتی فلسفه و تخیل است. تخیل به دلیل آن که به طرز بی مانندی میتواند به درک شهودی یک موضوع یا ابژه دست یابد (هرچند آن ابژه هم موجود نباشد) و از موضوعات مقرر و معلوم شناخت چیز جدیدی خلق کند، واجد میزان قابل توجهی از استقلال از موضوع و درجه خاصی از آزادی در جهانی سرشار از فقدان آزادی است. تخیل با فراتر رفتن از حال حاضر قادر میشود آینده را پیش بینی کند. حقیقت این که وقتی کانت این توان بنیادین روح بشر را بنیان پیشینی همه علوم مینامد، دایره آن را محدود میکند و این محدود کردن سبب میشود تا نوک فلش آن از آینده به سوی آنچه همواره گذشته بوده، معطوف شود. بدین ترتیب Imagination سویه های خیالپردازانه اش را از دست میدهد. آزاد کردن تخیل به منظور ساختن دنیایی زیباتر و سعادتمندتر حق انحصاری کودکان و ابلهان است. درست است که در phantasy میتوان هر چیزی را به تخیل درآورد، لیکن نظریه انتقادی افق بی پایانی از امکانات را پیش بینی نمیکند.
به میزانی که آزادی واقعی به امکان واقعی تبدیل میشود، آزادی تخیل از بین میرود. بنابراین موانع و محدودیتهای تخیل دیگر قوانین عام جوهر و ذات نیست (آن گونه که آخرین نظریه بورژوایی دانش که مفهوم تخیل را جدی میگیرد، معتقد است)، بلکه به معنای دقیق کلمه موانع فنی هستند. این موانع و محدودیتها سطح توسعه فنی مشخص میکنند. آنچه نظریه انتقادی درگیر آن است توصیف و توضیح جهان آینده نیست، هرچند که پاسخ فانتزی [یا تخیل به عنوان نماد نظریه انتقادی] به چنین امر دشواری شاید آن اندازه هم که ما تصور میکنیم نامعقول نباشد. اگر تخیل بدون هر قید و بندی و با رجوع مستقیم به داده های فنی از قبل موجود درصدد پاسخ به پرسشهای اساسی کانت برمی آمد، شاید کل جامعه شناسی از خصلت یوتوپیایی این پاسخها به وحشت میافتاده و با این همه، پاسخهایی که تخیل فراهم میکرد بسیار به حقیقت نزدیکتر میبود، یقینا نزدیکتر از آنهایی که از طریق تحلیلهای مضمومی نیرومند انسان شناسی فلسفی فراهم میشود. زیرا تخیل میتواند چیستی انسان را بر مبنای آنچه او در آینده واقعا میتواند باشد تشخیص دهد. فانتزی یا تخیل در پاسخ به این پرسش که به چه چیزی امیدوار باشیم؟ چندان به سعادت ابدی و آزادی درونی اشاره نمیکند، بلکه عمدتا بر امکان واقعی ظهور و تحقق نیازها و خواستها تأکید مینماید. در وضعیتی که آینده مذکور یک امکان واقعی است، تخیل ابزار مهمی است برای برجسته ساختن مداوم این امکان به عنوان یک هدف. رابطه تخیل با سایر نیروهای شناختی همانند رابطه توهم با حقیقت نیست (که درواقع آنگاه که در مقام حقیقت به خود میبالد، حقیقت آینده را فقط به مثابه توهم میتواند درک کند). بدون تخیل، دانش فلسفی درچنگال زمان حال یا گذشته اسیر میماند و از آینده جدا میشود، آینده ای که یگانه پل بین فلسفه و تاریخ واقعی بشر است.
به نظر میرسد تأکید شدید بر نقش تخیل با منش علمیای که نظریه انتقادی همواره آن را ملاک مفاهیم خویش قرار داده است در تعارض باشد. این خواست عینیت علمی سبب شده است تا نظریه ماتریالیستی در وفاق کامل با عقل گرایی ایده آلیستی قرار گیرد. عقل گرایی ایده آلیستی که فقط از طریق انتزاع و فاصله گیری از امور واقع میتواند توجه به انسان را در دستور کارش قرار دهد، میکوشد تا این وجه انتزاعی را از راه نزدیک کردن خود به علم از بین ببرد. علم هیچ گاه به طور جدی مصرف ارزش را مورد تردید قرار نداده است. از حیث داشتن دغدغه عینیت علمی، نوکانتی ها هیچ تفاوتی با کانت ندارند، درست همان گونه که هوسرل تفاوتی با دکارت ندارد. فلسفه هیچ گاه سؤالاتی از این قبیل را از خود نمیپرسد: علم چگونه به کار گرفته میشود؟ آیا فایده و ثمربخشی علم ضامن حقیقت نهفته در آن است یا نشانه غیر انسانی بودن عام آن. فلسفه عمدتا به روش شناسی علوم علاقه مند است. نظریه انتقادی جامعه در وهله نخست معتقد است که یگانه وظیفه باقیمانده برای فلسفه شرح و توضیح عامترین نتایج علوم است. فلسفه همچنین این دیدگاه را شالوده خود قرار میدهد که علم به قدر کافی تواناییاش در جهت توسعه نیروهای تولیدی را نشان داده است و امکانات تازه ای برای هستی غنیتر آدمی گشوده است. اما در حالی که پیوند بین فلسفه ایده آلیستی و علم از همان آغاز خطاهای ناشی از وابستگی علوم به روابط موجود سلطه را به دوش میکشید، نظریه انتقادی جامعه فرض را بر جدایی علم از این روابط میگذارد. اما این امر، نظریه انتقادی را از نقد دائمی اهداف و روشهای علمی معاف نمیکند، نقدی که هر نوع وضعیت اجتماعی جدید را مدنظر قرار میدهد. عینیت علمی به معنای دقیق کلمه هرگز برای تضمین حقیقت کافی نیست و به ویژه در وضعیتی همچون وضعیت کنونی که حقیقت با قوت تمام بر ضد امور واقع سخن میگوید و در پشت این امور پنهان شده است، پیش بینی پذیری علمی با شیوه آینده گرایانه ای که حقیقت در آن جای دارد، تلاقی نمیکند. حتی توسعه نیروهای تولیدی و تکامل تکنولوژی به معنای پیشرفت مداوم از جامعه قدیم به جامعه جدید نیست، زیرا در این جا نیز خود انسان پیشرفت را تعیین میکند، البته نه انسان سوسیالیست که قرار است احیای معنوی و اخلاقی او زمینه های آماده سازی برنامه ریزان را فراهم کند (دیدگاهی که این نکته را نادیده میگیرد که برنامه ریزی سوسیالیستی بر جدایی انتزاعی سوژه از فعالیتش و سوژه به مثابه امری عام از سوژه های منفرد، قلم بطلان میکشد)، بلکه مجموعه ای از انسانها که پدیدآورنده تحول هستند، زیرا آنچه بناست از علم و تکنولوژی حاصل شود به آنها بستگی دارد، علم و تکنولوژی نمیتوانند به طور پیش بینی نقش الگویی مفهومی را برای نظریه انتقادی بازی کنند.
و نکته آخر این که نظریه انتقادی به نقد خودش و نقد نیروهایی اجتماعی میپردازد که شالوده آن را شکل میدهند. عنصر فلسفی در نظریه انتقادی نوعی اعتراض علیه اقتصادگرایی نوین است که فعالیت اقتصادی را مجزا میسازد و قلمرو اقتصادی را از قلمرو سیاسی جدا میکند. این دیدگاه در همان مرحله نخست با این نقد روبه رو شد که عوامل تعیین کننده عبارتند از وضعیت موجود کل جامعه، روابط متقابل اقشار اجتماعی گوناگون و روابط قدرت سیاسی. دگرگونی ساختار اقتصادی باید شکل جدیدی به سازمان کل جامعه ببخشد به طوری که با از میان رفتن تخاصمات اقتصادی بین افراد و گروهها، قلمرو سیاسی تا حدود زیادی مستقل شود و توسعه جامعه را تعیین کند. همزمان با از بین رفتن دولت، روابط سیاسی در معنایی تاکنون ناشناخته به روابط انسانی عام بدل میشود، یعنی در معنای ساماندهی اداره ثروت اجتماعی در راستای منافع انسان رها شده است.
منبع:سایت تصور
علاقه فلسفه، در ارتباط با انسان در شکل جدیدش در قالب علاقه نظریه اجتماعی انتقادی نمود یافته است. بیرون از این نظریه و به موازات آن هیچ فلسفه ای وجود ندارد، زیرا تفسیر و طرح ریزی فلسفی خود جایش را به ایجاد جامعه عقلانی داده است. آرمانهای فلسفی دنیایی بهتر و هستی حقیقی، آن جا که شکل بشری را به خود میگیرند، در هدف عملی انسان مبارز ادغام میشوند.
لیکن، اگر توسعه ای که نظریه انتقادی طرحش را میکشد اتفاق نیفتد، چه؟ اگر نیروهایی که بناست تحول ایجاد کنند سرکوب گردند و شکست بخورند، چه؟ صدق نظریه انتقادی اگر هم قدری از این راه نقض شود، این نظریه در ادامه قادر است به سبک جدیدی ظاهر شود، سبکی که اجزا و ابعاد جدیدی از موضوع این نظریه را روشن میکند. این وضعیت نوین به بسیاری از خواستها و شاخصهای نظریه انتقادی معنایی تازه میبخشد، نظریه ای که کارکرد تغییریافته آن در معنای بسیار عمیق منش نظریه انتقادی با آن همخوان است. نظریه انتقادی همچنین به نقد بسیاری از افراد میپردازد که در عین توسل به این نظریه از اقتضائات سیاسی و اقتصادی آن اجتناب میورزند. این وضعیت، نظریه انتقادی را از نو وامی دارد تا به شدت بر علاقهاش به توانهای بالقوه بشری و آزادی و سعادت و حقوق فردی که در تمام تحلیلهای آن جای دارد پافشاری نماید. از دید نظریه انتقادی، این توانهای بالقوه فقط و فقط توانهای بالقوه وضعیت اجتماعی انضمامی هستند. این توانهای بالقوه فقط زمانی معنی دارند که مسائل اقتصادی و سیاسی و جز آن طی فرآیندی ثمربخش بر روابط انسانی تأثیر بگذارند و توزیع محصولات کار اجتماعی و مشارکت فعال انسان در اداره سیاسی و اقتصادی این مجموعه محقق شود. هرچه اصول نظریه انتقادی به واقعیات نزدیکتر شوند نه فقط تکامل نظم قدیم پیش بینیهای این نظریه را تأیید کنند، بلکه گذار به نظم جدید نیز شروع شود به همان میزان طرح این پرسش که نظریه انتقادی چه چیزی را به عنوان هدفش منظور کرده است، ضرورت بیشتری مییابد، زیرا در این نظریه، برخلاف دیگر نظامهای فلسفی، آزادی بشری نوعی خیال یا معنویت دلبخواهی نیست که همه چیز دنیای خارج را همچنان که هست، رها کند. بلکه آزادی در این جا به معنای گونه ای توانایی واقعی است، رابطه ای اجتماعی است که سرنوشت بشر به تحقق آن بستگی دارد. در مرحله خاصی از توسعه، خصلت سازنده نظریه انتقادی از نو شکوفا میشود. این نظریه از همان ابتدا چیزی بیش از صرف جمع آوری و دسته بندی امور واقع انجام داده است. انگیزه آن ریشه در توان و نیرویی داشت که به مدد آن بر ضد امور واقع سخن میگفت و به مدد توانهای بالقوه بهترش با واقعیات ناخوشایند درافتاد. این نظریه درست مثل فلسفه، مخالف آن است که واقعیات به معیار بدل شوند، یعنی کاری که پوزیتیویسم پرافاده طرفدار آن است، اما برخلاف فلسفه، همواره اهدافش را از دل روندهای جاری و فعلی فرآیند اجتماعی استنتاج میکند، لذا هیچ گاه از این یوتوپیا واهمه ای ندارد که موجودیت نظم جدید مردود شمرده شود. زمانی که حقیقت نمیتواند در چارچوب نظم اجتماعی موجود تحقق یابد، همواره برای این نظم اجتماعی همچون یوتوپیایی خشک و خالی جلوه میکند. این نوع استعلا نه مغایر بلکه موافق حقیقت این نظریه است. عنصر یوتوپیایی مدتها یگانه عنصر پیشرو در فلسفه، در تاسیس بهترین دولت، ایجاد بیشترین لذت و سعادت کامل و صلح جاودان بود. آن نوع سرسختی و تعصبی که ریشه در وفاداری به حقیقت در مقابل تمام ظواهر و نمودها دارد، امروزه در فلسفه معاصر جایش را به کلبی مشربی و فرصت گرایی بی خیالانه داده است. نظریه انتقادی این نوع سرسختی و تعصب را به مثابه ویژگی ناب تفکر فلسفی حفظ میکند…علاقه نظریه انتقادی به رهایی انسان، این نظریه را به برخی حقایق کهن پیوند میدهد. نظریه انتقادی در این عقیده با فلسفه مشترک است که انسان میتواند چیزی بیش از یک سوژه آلت دست در فرآیند تولیدی جامعه طبقاتی باشد. با این همه هر اندازه که فلسفه این ایده را که شرایط اقتصادی سرنوشت انسان را تعیین میکنند، بیشتر بپذیرد، به همان میزان در روند سرکوب سهیم است. این همان نوع غلط ماتریالیسم است که عمارت ایده آلیسم را آباد میکند؛ این تسلی که در جهان مادی همه چیز همان گونه که هست، درست است. (این تسلی حتی زمانی که اعتقاد شخصی فیلسوف نبوده است تقریباً به طور خودکار به عنوان بخشی از روش فکری ایده آلیسم بورژوایی به وجود آمده است و با زمانهاش پیوندی مستحکم و ریشه ای برقرار کرده است). فرض دیگر این نوع ماتریالیسم آن است که ذهن نباید خواستهایش را در این جهان مطرح کند، بلکه باید به سوی قلمرویی حرکت کند که با جهان مادی تعارض ندارد. ماتریالیسم در شکل بورژوایی به آسانی میتواند با نگرش مذکور کنار بیاید. ماتریالیسم غلط فلسفه مغلوب نظریه ماتریالیستی جامعه میشود. نظریه ماتریالیستی جامعه نه فقط با آن نوع روابط تولیدی که موجد ماتریالیسم غلط است مخالفت میورزد، بلکه اصولا مخالف هر شکلی از تولید است که به جای آن که تحت کنترل انسان باشد بر او تسلط پیدا میکند: این همان ایده آلیسم است که عمارت ماتریالیسم را آباد میکند. همچنین مفاهیم تشکیل دهنده این نظریه که واقعیت مورد اشاره آنها امری بدیهی و معین نیست، واجد سرمایههایی انتزاعی هستند، لیکن در این جا انتزاعی بودن نتیجه فاصله گرفتن از وضع موجود نیست، بلکه ناشی از عطف توجه به وضع آتی بشر است. این انتزاعی بودن نمیتواند جای خود را به نظریه صحیح دیگری درباره وضع موجود بدهد (آن گونه که انتزاعی بودن ایده آلیستی جای خود را به نقد اقتصاد سیاسی داد). آنچه میتواند در پی این نوع انتزاعی بودن بیاید نه یک نظریه جدید بلکه خود واقعیت عقلانی است. تفکر نظری نمیتواند شکاف بین واقعیت موجود و واقعیت عقلانی را پر کند. برای آن که بتوان آنچه را در حال حاضر وجود ندارد به عنوان هدفی در حال حاضر انتخاب کرد، تخیل نیاز است. نقشی که فیلسوفان به ویژه ارسطو و کانت زیر عنوان Imagination برای تخیل قائل شدهاند، به خوبی نمایانگر پیوند ذاتی فلسفه و تخیل است. تخیل به دلیل آن که به طرز بی مانندی میتواند به درک شهودی یک موضوع یا ابژه دست یابد (هرچند آن ابژه هم موجود نباشد) و از موضوعات مقرر و معلوم شناخت چیز جدیدی خلق کند، واجد میزان قابل توجهی از استقلال از موضوع و درجه خاصی از آزادی در جهانی سرشار از فقدان آزادی است. تخیل با فراتر رفتن از حال حاضر قادر میشود آینده را پیش بینی کند. حقیقت این که وقتی کانت این توان بنیادین روح بشر را بنیان پیشینی همه علوم مینامد، دایره آن را محدود میکند و این محدود کردن سبب میشود تا نوک فلش آن از آینده به سوی آنچه همواره گذشته بوده، معطوف شود. بدین ترتیب Imagination سویه های خیالپردازانه اش را از دست میدهد. آزاد کردن تخیل به منظور ساختن دنیایی زیباتر و سعادتمندتر حق انحصاری کودکان و ابلهان است. درست است که در phantasy میتوان هر چیزی را به تخیل درآورد، لیکن نظریه انتقادی افق بی پایانی از امکانات را پیش بینی نمیکند.
به میزانی که آزادی واقعی به امکان واقعی تبدیل میشود، آزادی تخیل از بین میرود. بنابراین موانع و محدودیتهای تخیل دیگر قوانین عام جوهر و ذات نیست (آن گونه که آخرین نظریه بورژوایی دانش که مفهوم تخیل را جدی میگیرد، معتقد است)، بلکه به معنای دقیق کلمه موانع فنی هستند. این موانع و محدودیتها سطح توسعه فنی مشخص میکنند. آنچه نظریه انتقادی درگیر آن است توصیف و توضیح جهان آینده نیست، هرچند که پاسخ فانتزی [یا تخیل به عنوان نماد نظریه انتقادی] به چنین امر دشواری شاید آن اندازه هم که ما تصور میکنیم نامعقول نباشد. اگر تخیل بدون هر قید و بندی و با رجوع مستقیم به داده های فنی از قبل موجود درصدد پاسخ به پرسشهای اساسی کانت برمی آمد، شاید کل جامعه شناسی از خصلت یوتوپیایی این پاسخها به وحشت میافتاده و با این همه، پاسخهایی که تخیل فراهم میکرد بسیار به حقیقت نزدیکتر میبود، یقینا نزدیکتر از آنهایی که از طریق تحلیلهای مضمومی نیرومند انسان شناسی فلسفی فراهم میشود. زیرا تخیل میتواند چیستی انسان را بر مبنای آنچه او در آینده واقعا میتواند باشد تشخیص دهد. فانتزی یا تخیل در پاسخ به این پرسش که به چه چیزی امیدوار باشیم؟ چندان به سعادت ابدی و آزادی درونی اشاره نمیکند، بلکه عمدتا بر امکان واقعی ظهور و تحقق نیازها و خواستها تأکید مینماید. در وضعیتی که آینده مذکور یک امکان واقعی است، تخیل ابزار مهمی است برای برجسته ساختن مداوم این امکان به عنوان یک هدف. رابطه تخیل با سایر نیروهای شناختی همانند رابطه توهم با حقیقت نیست (که درواقع آنگاه که در مقام حقیقت به خود میبالد، حقیقت آینده را فقط به مثابه توهم میتواند درک کند). بدون تخیل، دانش فلسفی درچنگال زمان حال یا گذشته اسیر میماند و از آینده جدا میشود، آینده ای که یگانه پل بین فلسفه و تاریخ واقعی بشر است.
به نظر میرسد تأکید شدید بر نقش تخیل با منش علمیای که نظریه انتقادی همواره آن را ملاک مفاهیم خویش قرار داده است در تعارض باشد. این خواست عینیت علمی سبب شده است تا نظریه ماتریالیستی در وفاق کامل با عقل گرایی ایده آلیستی قرار گیرد. عقل گرایی ایده آلیستی که فقط از طریق انتزاع و فاصله گیری از امور واقع میتواند توجه به انسان را در دستور کارش قرار دهد، میکوشد تا این وجه انتزاعی را از راه نزدیک کردن خود به علم از بین ببرد. علم هیچ گاه به طور جدی مصرف ارزش را مورد تردید قرار نداده است. از حیث داشتن دغدغه عینیت علمی، نوکانتی ها هیچ تفاوتی با کانت ندارند، درست همان گونه که هوسرل تفاوتی با دکارت ندارد. فلسفه هیچ گاه سؤالاتی از این قبیل را از خود نمیپرسد: علم چگونه به کار گرفته میشود؟ آیا فایده و ثمربخشی علم ضامن حقیقت نهفته در آن است یا نشانه غیر انسانی بودن عام آن. فلسفه عمدتا به روش شناسی علوم علاقه مند است. نظریه انتقادی جامعه در وهله نخست معتقد است که یگانه وظیفه باقیمانده برای فلسفه شرح و توضیح عامترین نتایج علوم است. فلسفه همچنین این دیدگاه را شالوده خود قرار میدهد که علم به قدر کافی تواناییاش در جهت توسعه نیروهای تولیدی را نشان داده است و امکانات تازه ای برای هستی غنیتر آدمی گشوده است. اما در حالی که پیوند بین فلسفه ایده آلیستی و علم از همان آغاز خطاهای ناشی از وابستگی علوم به روابط موجود سلطه را به دوش میکشید، نظریه انتقادی جامعه فرض را بر جدایی علم از این روابط میگذارد. اما این امر، نظریه انتقادی را از نقد دائمی اهداف و روشهای علمی معاف نمیکند، نقدی که هر نوع وضعیت اجتماعی جدید را مدنظر قرار میدهد. عینیت علمی به معنای دقیق کلمه هرگز برای تضمین حقیقت کافی نیست و به ویژه در وضعیتی همچون وضعیت کنونی که حقیقت با قوت تمام بر ضد امور واقع سخن میگوید و در پشت این امور پنهان شده است، پیش بینی پذیری علمی با شیوه آینده گرایانه ای که حقیقت در آن جای دارد، تلاقی نمیکند. حتی توسعه نیروهای تولیدی و تکامل تکنولوژی به معنای پیشرفت مداوم از جامعه قدیم به جامعه جدید نیست، زیرا در این جا نیز خود انسان پیشرفت را تعیین میکند، البته نه انسان سوسیالیست که قرار است احیای معنوی و اخلاقی او زمینه های آماده سازی برنامه ریزان را فراهم کند (دیدگاهی که این نکته را نادیده میگیرد که برنامه ریزی سوسیالیستی بر جدایی انتزاعی سوژه از فعالیتش و سوژه به مثابه امری عام از سوژه های منفرد، قلم بطلان میکشد)، بلکه مجموعه ای از انسانها که پدیدآورنده تحول هستند، زیرا آنچه بناست از علم و تکنولوژی حاصل شود به آنها بستگی دارد، علم و تکنولوژی نمیتوانند به طور پیش بینی نقش الگویی مفهومی را برای نظریه انتقادی بازی کنند.
و نکته آخر این که نظریه انتقادی به نقد خودش و نقد نیروهایی اجتماعی میپردازد که شالوده آن را شکل میدهند. عنصر فلسفی در نظریه انتقادی نوعی اعتراض علیه اقتصادگرایی نوین است که فعالیت اقتصادی را مجزا میسازد و قلمرو اقتصادی را از قلمرو سیاسی جدا میکند. این دیدگاه در همان مرحله نخست با این نقد روبه رو شد که عوامل تعیین کننده عبارتند از وضعیت موجود کل جامعه، روابط متقابل اقشار اجتماعی گوناگون و روابط قدرت سیاسی. دگرگونی ساختار اقتصادی باید شکل جدیدی به سازمان کل جامعه ببخشد به طوری که با از میان رفتن تخاصمات اقتصادی بین افراد و گروهها، قلمرو سیاسی تا حدود زیادی مستقل شود و توسعه جامعه را تعیین کند. همزمان با از بین رفتن دولت، روابط سیاسی در معنایی تاکنون ناشناخته به روابط انسانی عام بدل میشود، یعنی در معنای ساماندهی اداره ثروت اجتماعی در راستای منافع انسان رها شده است.
منبع:سایت تصور
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}